گفتگو با حجت الاسلام و المسلمين شيخ جعفر شجوني
حجت الاسلام شجوني از آن دسته از مبارزيني است که به کرات به زندان افتاد و حضور او همواره، نشاط را براي مبارزين به ارمغان مي آورد و فضاي کسالت بار زندان در برابر شوخ طبعي او رنگ مي باخت. از 25 بار رفت و آمد وي به زندان مي توان شور مبارزاتي او و سهل بودن مشکلات زندان در برابر نگاهش را فهميد، شوري که همچنان ادامه دارد و در زمان انجام اين مصاحبه، گويي در برابر جواني انقلابي نشسته بوديم.
ضمن معرفي خود، بفرماييد که چگونه وارد مبارزه شديد؟
در سال 1311 در فومن متولد شدم. در 1322 و دو سال بعد از فرار رضاخان، پدرم از دنيا رفت و سه سال بعد به قم رفتيم و طلبه و شاگرد شديم. با آيت الله هاشمي رفسنجاني مباحثاتي داشتيم. با آقاي قرباني نيز که الان امام جمعه رشت است، هم مباحثه بوديم. من جنسا روي مبارزا ت پدرم که عليه رضاخان و عمامه برداري ها بود، به مبارزه کشيده شدم. در آن زمان حدودا 30، 40 تا منبري در فومن و اطراف آن بودند که عمامه همه را برداشتند، ولي عمامه پدر ما را نتوانستند بردارند. علاوه بر راه پدر، اندکي هم نفس شهيد نواب صفوي به ما خورد. بعدها هم مبارزات امام باعث شد که ما به امام پيوستيم.
اولين سخنراني من در سال 1331، عليه حزب توده و در ميتينگي بود که در قم انجام داديم. هنوز مصدق سر کار بود و يک سال بعد بود که سقوط کرد. قبل از آنکه آيت الله بروجردي از دنيا برود، من جلوي خان مسجد شاه هم منبر مي رفتم و پرونده هاي آن هم هست. از سال37تا40، سه سال پشت سر هم، در ماه رمضان ها، در جلوي مسجد شاه(امام) سخنراني داشتم و جمعيت زيادي هم در آنجا حضور پيدا مي کردند. در مدرسه صدر هم سخنراني هايي داشتم و از آنجا بود که ما شهرت يافتيم و حرکت ما آغاز شد. اما با ارتحال آيت الله بروجردي و آمدن امام بود که ديگر ما بي علم، جوش نمي زديم. من اين را به امام هم گفتم که ما ديگر بي علم جوش نمي زنيم. در زمان آيت الله بروجردي، همه به ما مي گفتند: «چرا حالا که همه دنبال آيت الله بروجردي هستند، شما دنبال نواب صفوي هستيد؟
شما چند بار زندان رفته ايد؟
به طور قانوني 19 بار، ولي کلاً 25 بار زندان رفتم. آنها بارها قصد داشتند ما را بخرند، ولي من در جواب مي گفتم که من غلام اباعبدالله(ع) هستم و نمي توانم. يا مثلا مي گفتند: «ما به تو گذرنامه بين المللي مي دهيم، قرآن آريامهر را چرا مهاجراني به کشورهاي اسلامي و براي سران اسلامي ببرد؟ تو اين کار را انجام بده.» آقاي مهاجراني واعظي که الان در لندن است، افتخار مي کرد که فرح او را به پاريس دعوت کرده و براي دخترش، خطبه عقد خوانده است. آنها از اين طريق سعي داشتند مرا جذب کنند و پيشنهادهاي مختلفي براي دادن زمين، جنگل و مزرعه مي دادند و مي خواستند من از فعاليت هاي انقلابي دست بردارم، ولي بالاخره، من انتخاب کردم که در خدمت امام باشم، در حالي که وضعيت خانه ما هم درست نبود و در وضعيت سختي بوديم و اهل سهم امام هم نبوديم و شرايط اقتصادي ما سخت بود. فقط يک بار که من در زندان بودم، ظاهرا آقاي هاشمي رفسنجاني مبلغ 2هزارتومان و يک بار ديگر هم يکي ديگر از مبارزين، يک شانه تخم مرغ به منزل ما فرستاده و اصرار هم کرده بودند که نگوييد من اينها را فرستاده ام. بعد که من از زندان بيرون آمدم، خواستم آنها را پس بدهم، اما قبول نکردند. بنابراين کمک هايي که به ما شد، در همين اندازه بود و خانواده ما هم قانع بودند.
اولين دستگيري شما مربوط به چه زماني است؟
اولين زندان من با شهيد نواب صفوي بود و در سال 1334آزاد شديم. علت آن هم اين بود که من در قم يک اعلاميه خطي نوشتم و با چهار نفر هم عهد شديم که همديگر را لو ندهيم. اعلاميه به خط من نوشته شده و مضمون آن اين بود که قيام خواهيم کرد و کساني را که نواب صفوي را خلع لباس کرده اند، ترور خواهيم کرد. بعد از پنجاه و چند سال، اخيرا، اعلاميه دستي خودم را در يکي از کتاب هاي سياسي پيدا کردم، برايم خيلي جالب بود؛ ولي يادم هست که يکي از آن چهار نفر، مرا لو داد.
او ظاهرا شما را لو نداده بود و فقط گفته بود که اول نام او "ش" است.
بله، نگفته بود شجوني، چون ما تعهد کرده بوديم که اسم ما را نياورند، ولي به آن رئيس آگاهي شهرباني «کامکار» که خيلي استاد بود، گفتند که اين اعلاميه نوشته يک آقايي است که اول نامش «ش» است. او هم در مدرسه فيضيه آمده بود و دنبال اسم «ش»دار مي گشت و ديد که شلوغ ترين «ش»ها، شجوني است. به من گفت: «آقاي شجوني!شهرباني20 دقيقه با شما عرضي دارد.» و اين20 دقيقه شد 75 روز. همان "ش" او ما را گرفتار کرد و ساواک پي برد.
در اين دستگيري در زندان چه گذشت؟
ما را دستبند زدند و آوردند به راه آهن قم تحويل دادند. از آنجا ما را آوردند راه آهن تهران که آن موقع فرمانداري نظامي هم بود. بعد ما را بردند به باغ شاه و از آنجا آوردند به حضيره القدس که فرمانداري نظامي بود. زماني که ما را از قم تحويل راه آهن دادند، حکومت نظامي بود. از قضا من شب در مسجد قم بودم که ديدم سيد عبدالحسين واحدي در حال دعاست. دست مرا به پهلوي خود برد و نشان داد که اسلحه است و سپس گفت: «مظفرعلي نتوانسته حسين اعلا را بزند. ما مي خواستيم پيمان بغداد را از بين ببريم، ولي متاسفانه نشد. من خودم اسلحه را برداشتم که به اهواز بروم تا هنگامي که او از قطار پيدا شد، او را بزنم.» متاسفانه در اهواز ايشان را گرفتند و بعد به فرمانداري نظامي که همان حضيره القدس بهايي ها بود، منتقل کردند. تا زماني که تيمور بختيار روي کار آمد و او را مورد هجوم زباني قرار داد و به مادر او بي احترامي کرد و فحش داد و سيد عبدالحسين هم عصباني شد و مرکب دان را برداشت و پرت کرد به سمت بختيار و گفت: «مادر من فاطمه زهرا(س) است.» او هم کشو را باز کرد و اسلحه اش را درآورد و عبدالحسين را همان جا زد و کشت، بعد در روزنامه ها نوشتند که او مي خواست از راه اهواز به عراق فرار کند که از پشت به او تير خورد. اينها دروغ گفته بودند.
ما را هم در زيرزمين حضيره القدس شکنجه کردند. سرگرد عميد که در هنگام انقلاب کشه شد، ما را در آنجا مورد بازجويي و شکنجه قرار مي داد. خدا مي داند که چقدر ما را شکنجه کرد. تمام بدن من سياه و لباس در بدن من پاره پاره شده بود. فحش هاي رکيکي هم مي داد. آنجا دو تا اتاق تو در تو بود که پنجره هايش را کنده بودند. دي ماه و يخبندان بود و به ما غذا هم نمي دادند. يک بخاري زغال سنگي داشتيم، اما جيره زغال سنگ هم نمي دادند. آنجا واقعاً از سرما يخ مي کرديم. چند تا توده اي هم آنجا زنداني بودند، شهيد نواب صفوي را هم آنجا بازجويي کردند و به لشکر دو زرهي بردند، ولي ما در آنجا 30-40 نفر در دو تا اتاق بوديم که هيچ کدام پنجره نداشت.
البته يک استواري در آنجا بود که مسلمان و آدم خوبي بود، آخرهاي شب يک پتو مي آورد و روي من مي انداخت. يک کاسه آش کوچک هم برايم مي آورد. من سه هزار و ده شاهي پول داشتم که دادم به يک سرباز و گفتم يک تکه لواش و يک کمي پنير برايم بگير که رفت و دو تا لواش و يک کمي پنير برايم خريد و لاي روزنامه گذاشت و آورد و به من داد. بعداً فهميدند و اين سرباز را به قصد کشت زدند که چرا براي زنداني روزنامه آورده اي؟!
آنجا هيچ وسيله اي و دستمالي نبود که ما بدن خوني خود را پاک کنيم. روي تمام در دو ديوار و مستراح آنجا، آثار پنجه هاي خوني بود، يعني شکنجه شده ها دستشان را به بدنشان مي ماليدند و مي ماليدند به ديوار. يک روز روزنامه اي را آوردند و جلوي ما زدند و گفتند: «بفرماييد! اين هم رهبران شما.» ديديم بله، نواب صفوي و خليل طهماسبي و محمد واحدي و مظفرعلي ذوالقدر را اعدام کرده اند.
بعد از 75 روز ما را بردند دادستاني نظامي. تيمسار «آزموده» بود، تيمسار «کيها خليد» بود، سرهنگ «وزيري» بود که مثل ريگ به ما فحش ناموسي مي داد. من آن روز طلبه جواني بودم و حدود 21 سال سن داشتم. الان هم 53 سال از آن جريانات گذشته است. سرهنگ وزيري لبه تيز حرف هايش اين بود که مردم دنبال آقاي بروجردي مي روند و شما دنبال نواب صفوي رفته بوديد.
چرا شما را براي بازجوئي به «حضيره القدس» که عبادتگاه بهايي ها بود، بردند؟
حضيره القدس بهايي ها در آن زمان که آقاي فلسفي در مسجد شاه عليه بهايي ها صحبت کرد، توسط ملت گرفته شد و بعد از اتفاقاتي، سرانجام به دست دولت فرمانداري نظامي افتاد. الان حوزه هنري آنجاست. همزمان با سخنراني آقاي فلسفي در مسجد شاه، عليه بهايي ها، من هم در مسجد وکيل شيراز(گروه حزب برادران ) عليه بهايي صحبت مي کردم. با اينکه محله شمشيرگرهاي شيراز، مرکز بهايي ها بود،30 شب ماه رمضان را در آنجا صحبت کردم و کتاب اقدس و ايهام و بيان را نيز داشتم. هر شب حدود20 آيه از مزخرفات آنها را براي مردم مي خواندم و مردم هم مي خنديدند.
اين فعاليت شما با انجمن حجتيه هم ارتباطي داشت؟
نه مبارزات من عليه بهايي ها به اين شکل بود که عرض کردم و آقاي حلبي، سبک مبارزات ديگري داشت. يک بار رئيس سابق فرمانداري نظامي بعد از اتمام يکي از زندان هايم به من گفت: «زن و بچه هايت مريض هستند و حالا هم که داري تعهد مي دهي که برگردي. بهتر است دست از اين کارها برداري و مثل آقاي حلبي مبارزاتي داشته باشي» گفتم: «مبارزات آقاي حلبي با عده اي از دهاتي هاي بهايي در دهات هاي کاشان و... است و من اين طور مبارزه با بهايي ها را دوست ندارم و علاقمندم که با افراد سرشناس و بزرگ بهايي ها، مبارزاتي داشته باشم؛ مثل هويدا، وزير کشاورزي، دکتر شاه، تيمسار سميعي.» اين 4 نفر را که نام بردم، او گفت: «زودتر تعهد بده و برو.» تعهد دادم و بيرون آمدم. اين چندمين تعهد من بود و خود سرهنگ گفت: «به رغم تعهداتي که مي دهي، باز هم کار خودت را انجامي مي دهي».
از ورود حضرت امام خميني(ره) به عرصه مبارزه صحبت بفرمائيد؟
در سال 1340 که آيت الله بروجردي از دنيا رفت و امام طلوع کرد، ما ديگر تابع امام شديم. اعلاميه هاي امام عليه رفراندوم سال 41 بود و ما هم عليه رفراندوم راه پيمايي و اعتراض کرديم. در همين خيابان 15خرداد جايي است به نام سرپولک که رو به روي خانه آيت الله بهبهاني بود. ما دسته جمعي رفته بوديم منزل آيت الله خوانساري و از آنجا هم آمديم. در خيابان، يکي ما را سوار دوشش کرد و ما هم بين جمعيت فرياد مي زديم: «رفراندوم مخالف قانون است. رفراندوم مخالف اسلام است.»غوغايي به پا شد بعد هم رفتيم منزل آيت الله بهبهاني. شب ريختند در منزل ما، مرا گرفتند و بردند قزل قلعه در آنجا ديديم که آيت الله طالقاني را هم دستگير کرده اند. شيخ نهاوندي را هم که در تهران واعظ بود، دستگير کرده بودند.60-70 تا روحاني ديگر بودند مثل آقا شيخ جعفر خندق آبادي، مرحوم آقاي هسته اي، شيخ محمود صالحي، آقاي شاه عبدالعظيمي و...
رژيم اينها را از منزل آيت الله شيخ محمد قروي کاشاني گرفته و جمع کرده بود تا توضيح دهد اين رفراندوم چيست و اصلاحات ارضي يعني چه؟! به هر حال يک مدتي ما آنجا بوديم. ما را شب سوم بهمن 41 گرفتند. 6 بهمن رفراندوم داشتند. بعد نخست وزير اسدالله اعلم مي گفت: «مخالفين ما در بيابان افکارشان آزادند.» ما را سوم گرفته اند، در حالي که مي خواهند 6 بهمن رفراندوم برگزار کنند و از اين طرف مي گويند که مخالفين آزادند.
از زندان قزل قلعه خاطره اي داريد؟
قزل قلعه متاسفانه تغيير يافت. قزل قلعه، قلعه اي بود که در زمان ميرزا آقاسي و زمان شاهان گذشته طلاها را آنجا مي گذاشتند، ولي شده بود زندان و سلول داشت. آيت الله سعيدي، آيت الله رباني شيرازي، آيت الله شيخ جعفر سبحاني که مدرس بود، همه اينها را گرفته و آورده بودند آنجا. ايشان براي اينکه بفهماند که او هم آمده، چون در قم که به ما درس مي داد، به «ألا تري» که مي رسيد، به جاي اينکه بگويد: «نمي بينيد؟» مي گفت «کوري؟!» همه مي دانستند که «ألا تري» از اصطلاحات ايشان است. ايشان را برده بودند به سلول انفرادي و براي اينکه به ديگران بفهماند که او را هم گرفته اند، در زندان فرياد مي زد و مي گفت: «الا تري، کوري؟» و ما فهميديم که استاد سبحاني را هم گرفته اند.
ماجراي اولين ديدارتان با امام چه بود؟
در سال 42 که امام به قم آمده بودند، آقاي خلخالي به ما گفت که امام خيلي دوست دارد شما را ملاقات کند و امام را زيارت کرديم. آقاي صانعي پاکتي را به من داد که مبلغ مختصري پول در آن بود. من مجددا رفتم و اين پاکت را خدمت امام دادم، ولي ايشان گفتند که اين چيزي نيست، پول بنزين است. اين اولين ديدار من با امام بود و من خاطره اي را از سال 31 که در يک تظاهرات عليه حزب توده سخنراني کرده بودم، تعريف کردم. امام فرمودند: «بله، شنيده بودم.» من يک شوخي با امام کردم و گفتم: «ما از شما انقلابي تر هستيم. شما يک سال است که مبارزات خود را شروع کرده ايد، ولي من 10 سال پيش، مبارزات خود را شروع کردم.» امام هم خنديدند.
يک با ر اين خاطره را بر منبر در شهرستاني گفتم، ولي روز بعد، روزنامه «سلام» مطلبي را با اين عنوان که: «من انقلابي تر از امام هستم.» چاپ کرد، در حالي که من منظورم اين نبود. من قبلا به امام گفته بودم که خوشحالم که ديگر بي علم جوش نمي زنم، چرا که قبل از قيام شما، ما با شهيد نواب صفوي بوديم و به طور فجيعي ما را متهم مي کردند که چرا حالا که همه دنبال آقاي بروجردي هستند، شما دنبال نواب صفوي مي رويد؟ ولي الان خدا را شکر مي کنم که علم شايسته اي به نام آيت الله خميني هست. در هر حال اين نهضت ادامه پيدا کرد تا به پيروزي رسيد.
شما در طول نهضت امام چندين بار به زندان افتاديد، اين زندان ها چگونه بود و آيا تفاوتي نيز با يکديگر داشتند؟
زندان ها در فصول و مقاطع مختلف با هم تفاوت داشتند. يک وقتي زندان ها در دست شهرباني بود و ماها آزادي بيشتري داشتيم. مثلاً با آيت الله طالقاني و مرحوم بازرگان و ديگران بوديم، واقعاً نه شکنجه اي بود و نه اذيتي و ما براي خودمان آقائي مي کرديم. و منبر سياسي هم مي رفتيم! ولي در مقاطع بعدي که ساواک، مقتدر شد، زندان ها انفرادي شدند و از نظر ملاقات، عبادات و نماز خواندن، محدوديت هاي زيادي را ايجاد کردند و لذا زندان، هم از نظر متراژ و وسعت و هم از نظر نداشتن آزادي هاي کوچکي مثل دست دادن زنداني ها با هم يا ورزش و نرمش، بسيار محدود شد. قبل از آن ما مي توانستيم فوتبال کنيم و گاهي هم به آيت الله طالقاني مي گفتيم که برايمان شوتي بزنند، اما بعدها وقتي در حياط زندان کمي نرمش مي کرديم، نگهبان ها از روي پشت بام سوت مي زدند و مي گفتند که مامورين بريزند و ما را متفرق کنند و مي گفتند که اينها دارند تمرين جودو مي کنند! هر چه ساواک قوي تر و شکنجه ها سنگين تر شدند، زندان ها سخت تر شدند.
از همه بدتر سال هاي 43، 42 بود که رئيس زندان سياسي قصر، سرهنگ زماني بود. او با آنکه اهل سنّت بود و ما تصور مي کرديم که به اين دليل از ما نسبت به نماز و به خصوص نماز سر وقت بايد مقيّدتر باشد، اما در آن زندان، کسي حق نماز خواندن نداشت، مگر افراد از 40 سال به بالا! و اگر کسي زير40 سال داشت و مي خواست نماز بخواند، بايد مي رفت و پرسشنامه پر مي کرد و بعد مي گفتند بايد تحقيق کنيم و ببينيم اگر سابقه نماز خواندن داري، اجازه مي دهيم نماز بخواني و از اين قسم سختگيري ها زياد داشتند.
آنها با کوچکترين بهانه اي زنداني را مي بردند و برهنه مي کردند و با باتوم به بدنش مي زدند. در آنجا آيت الله رباني شيرازي بود، آقاي کلانتر بود. خيلي ها بودند که اسامي آنها يادم نمانده. آقاي موسوي گرمارودي را بارها بردند و زدند که چرا نماز خواندي؟ مرحوم آقاي قدسي مشهدي بود که از دوستان آيت الله خامنه اي بود. او را هم بردند و آويزان کردند و زدند که چرا نماز خواندي؟ سختگيري هاي عجيبي مي کردند.
بعد هم همانطور که اشاره کردم مسئله جاسوسي بود. به ما مي گفتند اگر برايمان جاسوسي کني، به تو اتاق بهتري مي دهيم، چون اتاق ها بد و بدتر و خوب و خوب تر بودند. همه جور اتاقي داشتند. به آنها مي گفتم: «اگر جاسوسي بلد بودم، همان بيرون زندان اين کار را مي کردم که گير شماها نيفتم. ما را آورده ايد داخل زندان که برايتان جاسوسي کنيم؟ ما نوکر امام حسين(ع) هستيم. نوکر امام حسين(ع) جاسوس نمي شود.» آنها هم چند تا فحش آب نکشيده نثارمان مي کردند. خلاصه وضعيت بدي بود. شاعر عرب شعر زيبائي دارد که معني آن تقريباً اين مي شود:
«به من گفتند: تو را زنداني کرديم. گفتم: چه باک! چه کسي ديده است که شمشير در غلاف نرود؟ حبس اگر براي جرم ناشايست نباشد، خانه دوم خوبي براي آدمي است، چون زنداني مثل کعبه است. کعبه هيچگاه به ديدار کسي نمي رود و اين ديگرانند که به ديدار او مي آيند.
به واقع خود من هم معتقدم حبس فقط ظاهرش بد است، در حالي که جاي واقعاً خوبي است. انسان در آنجا با آدم هاي منحصر به فرد دلاوري آشنا مي شود. بهترين دوستان من کساني هستند و بودند که از زمان فدائيان با هم در رنج و مبارزه و حبس بوديم و بعد مؤتلفه يا روحانيت قهرماني که از دستگاه نمي ترسيدند و همه جور رنجي را تحمل مي کردند.
ماجراي برخورد شما با کمالي در زندان چه بوده است؟
ما در طول تاريخ مبارزه، اسير و گرفتار کمالي بوديم و علت اين زندان رفتن ها هم عمدتا به خاطر همان اعلاميه هايي بود که مي نوشتيم و پخش مي کرديم. کمالي به اينکه مدرک تحصيلي نداشت، زنداني ها در زندان به او آقاي دکتر مي گفتند.
در تابستان 57، من مجددا در زندان ساواک بودم. علت هم اين بود که مجلسي در منزل ما برگزار شده بود و مبارزين بسياري آمده بودند. آقايان بهشتي، مطهري، اردبيلي، موحدي کرماني، مهدوي کرماني، شاه آبادي و...حدود120 نفر آن روز در خانه ما بودند. آقاي بازرگان در آن جلسه اعتراض کرد که: «چرا شما اعلاميه مي دهيد؟ چرا آن آقايي که به درخت سيب تکيه داده اصرار دارد که بايد شاه برود؟ مگر شاه مي رود؟ اگر شاه برود، آمريکا هم مي رود و چنين چيزي غير ممکن است. بهتر است يک نفر نزد آقا برود و از ايشان بپرسد که تا کجا مي خواهد برود؟»
منظورش امام بود که در پاريس بودند. همه از اين تعرض ناراحت شدند. من که صاحبخانه بودم و ناهار مي دادم، پاسخ او را دادم، اما آقاي بازرگان مخالفت کرد و گفت که شاه بايد بماند و سلطنت کند. اين حرف را اولين بار در آنجا زد؛ اما اغلب دوستان در خانه ما اعلاميه تندي را نوشتند و علاوه بر120 نفري که حضور داشتند، امضاي ديگران هم جمع شد که شاه بايد برود. روي هم حدود160 امضا شد.
بعد از ظهر بود و من به حمام رفته بودم که سربازها با سرنيزه آمدند و مرا دستگير کردند و حدود 1ماه در زندان ساواک بودم، اما خوشحال بودم، چون عظمت ساواک ريخته بود و در صحبت هايشان بوي فرار مي آمد و من به چشم خودم ترس و ذلت آنها را مي ديدم. ازغندي که به او منوچهري مي گفتند، به من حدود 24 نوع گذرنامه را نشان داد و گفت که پسرم الان در لندن درس مي خواند و من هم نزد او مي روم. آنهائي که از من بازحوئي کرده بودند، کاملا مشخص بود که در حال فرارند. منوچهري همين طور که با من حرف مي زد، گفت: «آن آقا به شما سلام مي کند.» نگاه کردم و ديدم کمالي است. بي اعتنايي کردم و تعبير لعنتي را براي او به کار بردم؛ اما ديگر ابهت آنها ريخته بود و کاري با ما نداشتند. من آنجا ذلت ساواکي هايي که ما را شکنجه مي کردند و ما از ترس به اينها عزت و احترام مي کرديم و الکي به اينها دکتر و مهندس مي گفتيم، ديدم. از آن يک ماهي که زندان بودم، خيلي خوشم آمد.
شکنجه گران خود را بعدها نيز ديديد؟
بله، در همان ماجرا منوچهري گفت پسرم در لندن است و عاقبت هم رفت لندن. در پاريس که خدمت امام بوديم، يک روز از امام پرسيدم: «کي مي خواهيد برويد ايران؟» ايشان فرمود: «چهار پنج روز ديگر.» آقايي به اسم رضايي اميراني، آهن فروش و اهل ورامين بود و زن و بچه اش در لندن بودند. گفت: «بيا اين دو سه روز را برويم آنجا.» از خدا خواسته، گفتم باشد. بليت گرفت و دو سه روز رفتيم لندن. آقا رضا يک ماشين بنز دو در داشت. يک روز در خيابان هاي لندن مي گشتيم، من منوچهري شکنجه گر را آنجا ديدم. گفتم: «آقا رضا نگه دار.» گفت: «کجا؟ چرا؟» گفتم: «اين شکنجه گر ساواک است که فرار کرده. بايست بزنيم او را بکشيم، بعد برويم.» گفت: «مگر به همين مفتي ها مي شود اينجا از اين کارها کرد؟» و گاز داد و رفت. دانشجوها فهميده بودند که من منوچهري را در نوفل لوشاتو ديده بودم، آمده بودند و مي پرسيدند: «منوچهري چه شکلي است؟ چه لباسي داشت؟ چه جور کيفي دستش بود؟
در هر حال براي رسيدن به پيروزي خيلي رنج کشيده شد که متاسفانه گاهي قدر اين زحمات را نمي فهميم و کارهاي عجيب و غريبي مي کنيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}